بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـد یقیــن

منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 4
بازدید کل : 4007
تعداد مطالب : 3
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 3
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 1
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 1
:: بازدید ماه : 4
:: بازدید سال : 183
:: بازدید کلی : 4007
نویسنده : کاظم نوتاش
شنبه 17 خرداد 1399

نام: عوض
نام خانوادگي: نوتاش
محل تولد: دولق
محل شهادت: جبهه جنگ دردشت عباس
تاريخ شهادت: 1/1/1361

قسمتي از وصيت نامه شهيد
ناراحت نشويد،به خود هراس راه ندهيد،ونگذاريد شيطان بر شما غلبه كند.خواهرانم همچون زينب(س) زندگي كنيد:
    تا خون در رگ ماست          خميني رهبر ماست

تردیدی نیست که هرکسی درزندگی هنری دارد،هنرانسانهامتفاوت است یکی کارگری میکند یکی نانواست یکی کشاورزی میکنددیگری...درمیان این همه هنرواین همه اشتیاق ،هنری را سراغ دارم که کمترکسی صاحب آن هنراست.هنری راسراغ دارم که هرکسی لیاقتش راندارد،هنری که خداوندبه هرکسی عطانمیکند.آن هنری نیست که یک شبه در خانه ات رابزندوبگویدصاحب هنرشدی.آن هنرشهادت است فراترازانسانیت فراترازعشق فراترازهمه چیز.این بارهم میخواهم یکی دیگرهنرمندان بهشتی رابرایتان معرفی کنم و او کسی نیست جز شهیدوالامقام عوض نوتاش.شهیدنوتاش درسال فروردین سال1341درروستای دیولق بدنیاآمد.پدرش ابوالفضل نوتاش کشاورزبود،مقطع ابتدایی رادردبستان فرخی دیولق گذراندوتااخذمدرک دیپلم درشهراردبیل مشغول به تحصیل بود.ایشان درسال1360بادختری پاکدامن ازدواج کردوصاحب یک دخترشد.دختری که باعفت وپاکدامنی پابه جای پای پدرنهاده ونگهبان وپاسدارمرام پدرشهیدش است.ودرحال حاضردردبیرستانهای اردبیل به تربیت جوانان طالب علم مشغول است.شهیدعوض نوتاش خصوصیات اخلاقی زیبایی داشت ،آنطورکه یادم هست درسلام کردن کوچک وبزرگ نمیشناخت وازهمه پیشی میگرفت.تااینکه سرانجام درسال1361درسن 20سالگی به مرادوآرزویش رسید شربت شهادت نوشید.اکنون خیابانی درشهراردبیل به اسم شهیدعوض نوتاش مزین است روحش شاد یادش گرامی.هر عقیده ای هم که داشته باشی این‌ها سزاوار احترام هستن یک قدم برای خودمان برداریم،نه برای شهدا چون شهدا نیازی به ماندارند اگر درکوچه،خیابان وشهرهاهرعکس شهیدی رادیدیم به روحش یک صلوات هدیه کنیم کاردشواری نیست فقط کمی همت میخواهد انشالله شفاعت شهدانصیب همه ی ماخواهدشد پس اولین صلوات باخواندن این مطلب همه باهم به روح همه ی شهدا،امام شهدا،علما،وذوی الحقوق بفرستیم اگربامایی بسم الله شادی روح شهدا صلوت [

:: موضوعات مرتبط: شهید عوض نوتاش دولق , ,
:: بازدید از این مطلب : 520
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
نویسنده : کاظم نوتاش
پنج شنبه 12 اسفند 1396

هر عقیده ای هم که داشته باشی این‌ها سزاوار احترام هستن یک قدم برای خودمان برداریم،نه برای شهدا چون شهدا نیازی به ماندارند اگر درکوچه،خیابان وشهرهاهرعکس شهیدی رادیدیم به روحش یک صلوات هدیه کنیم کاردشواری نیست فقط کمی همت میخواهد انشالله شفاعت شهدانصیب همه ی ماخواهدشد پس اولین صلوات باخواندن این مطلب همه باهم به روح همه ی شهدا،امام شهدا،علما،وذوی الحقوق بفرستیم اگربامایی بسم الله شادی روح شهدا صلوت [

:: موضوعات مرتبط: شهید عوض نوتاش دولق , ,
:: بازدید از این مطلب : 234
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
نویسنده : کاظم نوتاش
سه شنبه 20 آبان 1393

 

 
 
013170.jpg
 
هر وقت يكي مان به حمام مي رفت، بقيه بايد از جلوي در حمام تكان نمي خوردند وگرنه ممكن بود يكي از آن كومله ها و دموكرات هاي سبيل درشت سرمان را ببرد و روي سينه مان بگذارد. (۱)
به مناسبت سالگرد آزادي مهاباد (۲) از دست كومله ها و دموكرات  ها، با يك گروه سي نفره با عنوان گروه ضربت، از اردبيل ماموريت داشتيم تا در مهاباد باشيم.
به فاصله ده قدم از همديگر فاصله مي گرفتيم و توي شهر قدم مي زديم. برف تا زير زانو مي رسيد و راه رفتن در آن وضعيت سخت بود، ولي شش دانگ حواسمان را جمع كرده بوديم تا آمادگي هر مقابله اي را داشته باشيم. همه اش فكر مي كردم الآن است كه يكي از آن ها سلاحش را بكشد و ما را به رگبار ببندد.
يك شب كه پاس بخش بودم، بچه ها را سر پستشان بردم. چهار نقطه داشتيم كه بايد در آنجاها نگهباني مي داديم. يكي از پاسدارهاي اردبيلي سيدرحيم حسيني بود. بايد در پشت بام ساختمان سپاه نگهباني مي داد و بعد از دو ساعت او را عوض مي كردم. مدتي پيش كومله ها از راه پشت بام آمده و سر چهار تا از بچه ها را بريده و به شهادت رسانده بودند.
وقتي به خود آمدم ديدم وقت نگهباني حسيني تمام شده است و يادم رفته او را عوض كنم. از ناراحتي و خجالت مخفي شدم. پست را تحويل يك پاس بخش ديگر دادم رفتم و سر جاي يكي از بچه ها دراز كشيدم و پتو را روي سرم كشيدم، ولي حسيني آمد پيدايم كرد و گلايه كرد كه چرا يادم رفته او را عوض كنم.
ماموريت مان كه تمام شد به اردبيل برگشتيم. هنوز چند روزي نگذشته بود كه گفتند بايد به جنوب اعزام شويم. ششم اسفند ۱۳۶۰ شب همه مان را در نمازخانه سپاه ناحيه اردبيل جمع كردند. برادر بايرام نوري فرمانده قسمت عمليات بسيج اردبيل صحبت كرد و گفت: «به خانه برويد و خودتان را براي اعزام فردا صبح آماده كنيد» .
پدرم وقتي سه سالم بود، فوت شده بود. برادر بزرگ و كوچكم در ژاندارمري و نيروي انتظامي خدمت مي كردند و در خانه فقط من بودم و مادرم. به مادرم چيزي نگفتم و سر جايم دراز كشيدم، ولي خوابم نمي برد و به اين فكر مي كردم كه چه طور مادرم را تنها بگذارم. نصفه هاي شب فكر و خيال ذهنم را پر كرد و خواب آرام آرام روي پلك هايم سنگيني كرد.
صبح زود بي سر و صدا بلند شدم و وسايلم را توي ساك ريختم. براي چند لحظه به صورت مادرم نگاه كردم و با چشم هاي به نم نشسته خانه را ترك كردم. از اين كه او را تنها مي گذاشتم ناراحت بودم، ولي بايد مي رفتم.
با دو اتوبوس اعزام نيرو به تبريز رفتيم و به اتفاق ساير نيروها كه از شهرستان هاي ديگر آمده بودند، ساعت ۱۱ شب سوار قطار شديم و به انديمشك رفتيم.
ساعتي بعد ما را به پادگان دوكوهه فرستادند. در آنجا با نوتاش (۳) و نيرومند (۴) هم اتاقي شدم. براي ورزش صبحگاهي به يك طرف پادگان مي رفتيم و مي دويديم. آن قسمت پادگان آسفالت داشت و چون گه گاه سينه خيز هم مي رفتيم، كف پوتين هايمان ساييده مي شد و از پايمان درمي آمد. چند روز بعد پوتين دادند. برادر فولادي (۵) مسئول آموزش بود. خودش پوتين نگرفت و وقتي ديد پوتين گرفته ايم گفت: «وقتي داريد چرا دوباره مي گيريد؟»
با اين كه قبلاً آموزش هاي لازم را ديده بوديم باز در كلاس ها شركت مي كرديم. شب ها جمع مي شديم دور هم صحبت مي كرديم و برادر افضلي فرد (۶) گه گاه بعد از نماز و دعاي توسل برايمان سرود و نوحه مي خواند: «بر مشامم مي رسد هر لحظه بوي كربلا» .
چند روز بعد ما را به منطقه شياكو (۷) فرستادند. در پنج كيلومتري عراقي ها مستقر شديم. با اين كه برف نبود، ولي هوا بيش از حد سرد بود. براي خلاص شدن از سرما با برادر زند (۸) پشت به پشت هم مي داديم تا گرممان شود. گه گاه هم باران مي باريد و مشكل دوچندان مي شد. منطقه طوري بود كه هواپيماها به آنجا ديد نداشتند؛ چند باري هم آمدند، ولي رد شدند و رفتند.
يك روز كه فرصتي به دست آوردم، براي مادرم نوشتم: «من زنده ام. نگرانم نباش. التماس دعا» .
بيست و نه اسفند گفتند تا ساعت يازده شب توي چادرها استراحت كنيم و آماده عمليات شويم. بعد از نماز مغرب و عشا خوابمان نبرد. آدرس هايمان را براي همديگر نوشتيم و قرار گذاشتيم اگر يكي مان شهيد شد به خانواده هايمان رسيدگي كنيم.
آن شب خبري نشد و گفتند ديگر به عمليات نمي رويم.
سال نو هم از شدت سرما نكاست. با همديگر روبوسي كرده و سال نو را به همديگر تبريك گفتيم. وقتي خوابم را براي ميرمحمدي تعريف كردم، با خنده گفت: «من شهيد مي شوم!»
شب، با لشكر ستاره هايشان از راه رسيد. امام جماعتمان يك روحاني بود. هميشه بين نماز چند كلمه اي صحبت مي كرد، ولي اين بار حرف هايش را نگه داشت براي بعد از نماز و گفت: «زود آماده شويد كه براي عمليات! مي رويم» .
آوردند آذوقه و مهمات دادند. چهار تا نارنجك گرفتم و دو تا كمپوت سيب و دو تا هم كنسرو لوبيا. براي اين كه بارم را سبك كرده باشم، توي چادر رفتم و هر چهار تا كنسرو و كمپوت را باز كردم و شروع به خوردن كردم.
وقتي ساجدي و نوتاش از راه رسيدند با خنده گفتند: «چي كار مي كني؟»
گفتم: «وقتي معلوم نيست زنده بمانم، چرا كوله پشتي ام را سنگين كنم. اگر سبك باشم بهتر مي توانم بجنگم» .
چند دقيقه بعد از حركت ما، عراق شروع به زدن موقعيت قبلي مان كرده بود. سر ستون بچه ها افضلي فرد بود. بي سيم چي و سلمان مكاني (۹) پشت سر او بودند و من هم پشت سر آنها. وقتي به يك شن زار رسيديم، دستور توقف دادند. آتش توپ خانه دشمن نزديك و نزديك تر مي شد و منورها از سر و كول هم بالا مي رفتند. مجبور شديم سينه خيز برويم. پشت يك تپه بلند رسيديم. با عراقي ها بيش از يكصد و پنجاه متر فاصله نداشتيم و مي توانستيم سايه نگهبان هاي روي خاك ريزها را ببينيم. ما بغل گوششان بوديم و عراقي ها هنوز بويي نبرده بودند. ساعت حدود دوازده بود. گفتند تا رسيدن دستور حمله مي توانيم آنجا استراحت كنيم.
يكي از بچه ها پشت سرم بود. يك دفعه تيري از يك جايي آمد و به بازوي او خورد. داشت كولي بازي درمي آورد كه زود دهانش را گرفتم و گفتم: «تو را خدا داد نزن» .
از درد به خود مي پيچيد، ولي چاره اي نبود بايد دندان روي جگر مي گذاشت. نيم ساعت نگذشته بود كه بي سيم به صدا درآمد و عمليات (۱۰) شروع شد. در يك لحظه همه با فرياد الله اكبر از تپه بالا رفتيم و به سرعت سرازير شديم. قبل از ما قرار شده بود چندتا از بچه ها بروند سراغ تيربارچي ها و آنها را خفه كنند. عراقي ها غافلگير شدند و شروع به عقب نشيني كردند. بچه ها لوله تيربارها را چرخاندند سمت عراقي ها و شليك كردند. يكي از پاسدارهاي همدان سوار يكي از تانك ها شد و آن را به طرف موقعيت عراقي ها حركت داد.
در مسيرمان بعضي از عراقي ها خودشان را به موش مردگي زده بودند. روي زمين دراز كشيده بودند و با ديدن ما بلند مي شدند و خودشان را تسليم مي كردند. مي خواستم از روي يك چاله بپرم كه يك دفعه پايم رفت روي يكي از عراقي ها و زود گفت: «دخيل خميني!» اولش ترسيدم، ولي وقتي ديدم پا شد گفت «دخيل خميني» ، خنده ام گرفت.
بچه ها حدود چهار هزار نفر از عراقي ها را اسير كرده بودند، ولي درگيري ادامه داشت. كنار هم مي دويديم و دست گذاشته بوديم روي ماشه. گه گاه پايمان توي چاله اي مي رفت كه گلوله ها و خمپاره ها به وجود آورده بودند و كله پا مي شديم. يكي پايش پيچ مي خورد و ديگري موقع افتادن پيشاني اش به سنگي مي خورد و بي آنكه اعتراضي بكنند با درد پا و خوني كه از پيشاني شان مي چكيد بلند مي شدند و باز جلو مي رفتند.
وقتي داشتيم به جلو مي رفتيم، يك دفعه متوجه شدم آن كه كنارم مي دويد، ديگر نيست. وقتي به پشت سرم نگاه كردم ديدم كمي عقب تر سايه اي دارد دست و پا مي زند. نديدم تير به كجايش خورده، ولي من به جلو رفتم. در بعضي از جاها بچه ها به حالت تن به تن درگير شده بودند و تعدادي از عراقي ها نيز در حال فرار بودند.
عراقي ها را تا نزديكي امامزاده عباس به عقب رانديم. هوا ديگر روشن شده بود. هواپيماهاي عراقي آمده بودند بالاي سرمان، ولي چون ديد نداشتند نمي توانستند بمباران كنند. با اين كه هوا آرام بود، ولي گرد و خاكي بين آسمان و زمين معلق بود و ديد هواپيماها را كور مي كرد.
بچه ها در دشت عباس پخش و پلا بودند و هنوز داشتيم جلو مي رفتيم. تا چشم كار مي كرد دشت بود و جنازه عراقي ها و ادوات رها شده. ساعت ده و سي دقيقه بود كه ديدم از يك مسير سه تا تانك مي آيد.
انتظار داشتم تعداد زيادي از تانك هاي خودي را ببينم ولي آن ها فقط سه تا بودند.
يك دفعه ديدم روبه رويم روي تپه اي نزديك امامزاده، چند تا از عراقي ها دست هايشان را به نشانه تسليم بالا برده، ايستاده اند. بيش تر از پانصد متر با ما فاصله نداشتند. چند نفر از بچه ها نزديكم بودند. مسيرمان را به طرف شان كج كرديم. هنوز چند قدمي به طرف آن ها نرفته بوديم كه آن ها دراز كشيدند و ما را از سمت چپ به گلوله بستند. همه بچه هايي كه كنارم بودند تير خوردند و افتادند. يك تير هم به بازوي چپ من خورد. خودم را روي زمين انداختم. عوض نوتاش از گلويش تير خورده بود و غرق در خون بود. نمي توانست نفس بكشد و از گلويش صداي خرخر شنيده مي شد. كمي آن  طرف تر از من، سرهنگ غفاري، فرمانده تيپ ذوالفقار ارتش در يك چاله افتاده بود. وقتي تير خورد، ديدم. تير به كتفش خورد و خونش به هوا پريد. سربازي داشت زخم او را مي بست. سينه خيز رفتم و خودم را توي چاله انداختم. آن سرباز زخم مرا هم بست.
به فاصله چند ثانيه چند تا خمپاره كنارمان زمين خورد. مي خواستيم از آن جا خودمان را عقب بكشيم ولي با شنيدن صداي خمپاره ها خودم را زمين مي انداختم. سرباز سر نترسي داشت. دست زيرشانه سرهنگ انداخته بود. وقتي ديد با هر صدايي خودم را زمين مي زنم، گفت: «نترس! همه خمپاره ها را كه براي ما شليك نمي كنند!»
سه تانكي كه آن جا بودند، تپه رو به رو و جايي را كه از سمت چپ به ما شليك شده بود، زدند. تيراندازي عراقي ها قطع شد و منطقه كمي آرام شد. در آن حين عيسي پور(۱۱) خودش را به من رساند. كمكم كرد. سلاحم را از دستم گرفت. گفتم: «شايد توي راه به دردم بخورد.»
گفت: «بهتر است به فكر خودت باشي. از اين جا به بعد ديگر به دردت نمي خورد.»
مرا تا به جايي رساند و گفت: «به خط برمي گردم.»
خودم را به پشت يك صخره رساندم. وقتي از آن جا نگاه كردم ديدم سرهنگ و سرباز دارند مي آيند. در همان لحظه يك گلوله كاتيوشا كنار صخره خورد. كمي بعد سرهنگ و سرباز به من رسيدند و دوباره شروع به حركت كرديم. داشتيم به منطقه قبل از حمله نزديك مي شديم كه سرباز و سرهنگ از من جلو افتادند و عراقي ها هم ده، بيست تا خمپاره زدند. آن ها خودشان را به يك چاله رسانده بودند. دراز كشيدم و دست روي سرم گذاشتم. تا گرد و خاك يك خمپاره مي خوابيد آن يكي فرود مي آمد و سنگريزه و گرد و غبار را بلند مي كرد.
كمي صبر كردم و تا خواستم بلند شوم دوباره يك خمپاره در چند متري ام فرود آمد. فكر كردم عراقي ها به آن جا ديد دارند براي همين مسيرم را عوض كردم و به سمت چپ رفتم تا از تيررس آن ها خارج شوم.
هنوز كمي نرفته بودم كه ديدم كمي جلوتر سه سرباز عراقي ايستاده اند. به خيال اين كه ايراني هستند داد زدم تيراندازي نكنيد ولي يكي از آن ها شليك كرد و تيرش درست بين دو پايم خورد.
از خوش شانسي من سربازهاي عراقي به طرفم نيامدند. رفتم طرف چاله اي كه سرباز و سرهنگ آن جا بودند. ديگر رمق و تواني برايم نمانده بود. نيم ساعتي توي چاله استراحت كردم. خسته بودم و پلك هايم سنگين. براي چند دقيقه اي چشم هايم روي هم افتاد و چرتم گرفت.وقتي چشم باز كردم ديدم كمي عقب تر از آن جا يك نيسان ايستاده و سرهنگ غفاري و آن سرباز هم پشتش هستند. خودم را به آن ها رساندم و تا پشت نيسان نشستم يك خمپاره بين چرخ جلو و عقب خورد و از زير آن رد شد و كمي آن طرف تر از ماشين منفجر شد.
بيمارستان صحرايي در فاصله يك ساعتي آن جا و در سمت دزفول بود. در آن جا فرنج و شلوارم را عوض كرده زخمم را پانسمان كردند و ما را از آن جا به فرودگاه دزفول بردند. حدود دويست تا از زخمي ها را جمع كرده بودند توي يكي از انبارهاي فرودگاه تا به جاهاي ديگر اعزام كنند. زخم بيش تر آن ها شديد بود. وقتي شدت جراحات آن ها را ديدم ديگر درد خودم را فراموش كردم.
در بيمارستان افشار كه نزديك فرودگاه بود، از بازويم عكس گرفتند و گفتند تير رد شده است و خطر زيادي ندارد. حدود ساعت دو بعد ازظهر ما را با يك هواپيماي سي-۱۳۰ به يزد منتقل كردند.
در بيمارستان يزد با صبور(۱۲) و ساجدي هم اتاق بودم. صبور از پشت گردن تير خورده بود و از گوش هاي ساجدي هم خون مي آمد. غير از ما در آن اتاق دو نفر كاشاني هم بودند. دو روز بعد از آن، صبور از تخت پايين آمد و گفت  دوباره برمي گردد پيش بچه ها. گفتم: «دست كم صبر كن زخمت خوب شود بعد برو!»
ولي او نماند و رفت. ساجدي هم چهار، پنج روز بعد مرخص شد و به اردبيل برگشت. مردم يزد هر روز به ملاقات زخمي ها مي آمدند. در چند روزي كه آن جا بستري بودم كلي كتاب جمع كرده بودم. هم مردم هديه مي دادند و هم اين كه آيت الله صدوقي تعدادي از كتاب هايش را با مهر و امضاي خودش براي زخمي ها فرستاده بود.
برادرم بعد از كلي گشتن عاقبت پيدايم كرد و پيشم آمد. وقتي داشت به محل خدمتش برمي گشت، گفت پول زيادي همراه ندارد و براي همين به من صد تومن داد و رفت.
مي خواستند مرخصم كنند. وقتي نماينده بنياد شهيد پرسيد: «پول داري؟»
گفتم: «دارم.»
نفري پانصد تومن مي دادند. ما را به ترمينال بردند و به اتفاق چند نفر از زخمي ها سوار اتوبوس تهران كردند.
در ترمينال جنوب ماشين پيدا نكردم. انگار همه مردم توي ترمينال بودند. فروردين بود و مسافر زياد. به ترمينال آزادي رفتم. در آن جا هم بليت گير نياوردم. يكي از راننده هاي آشنا مرا ديد و برايم بليت تبريز جور كرد.
اتوبوس در تاكستان براي ناهار نگه داشت. حساب كردم اگر بخواهم با بقيه پولم ناهار بخورم، چيزي برايم نمي ماند و بقيه راه را بايد پياده بروم. از يزد كه سوار شده بودم چيزي نخورده بودم و سخت گرسنه بودم. پياده شدم و سه تا سيب خريدم ولي خوردن سيب ها گرسنه ترم كرد.
در بستان آباد پياده شدم. فقط هفتاد و پنج تومان داشتم با خودم گفتم اگر پولم كم آمد با مقر سپاه آن جا مي روم تا كمكم كنند به اردبيل برسم. يك پيكان سوارم كرد و گفت تا سراب مي رود و پنجاه تومان مي گيرد. سوار شدم. وقتي در سراب پياده شدم، آفتاب داشت غروب مي كرد. چند دقيقه اي لب جاده ايستادم و ماشيني سوارم نكرد. يك دفعه با خود گفتم: «نكند چون نماز مغرب و عشايم را نخوانده ام كسي سوارم نمي كند؟»
كنار جاده تيمم كردم و نمازم را خواندم. بعد از نماز كنار جاده ايستادم. يك پيكان داشت مي آمد. دست بلند كردم. ايستاد بدون اين كه سؤالي كند و سر قيمت چانه بزند، گفت: «بيا بالا.»
سوار شدم. راه كه افتاد گفت: «چه كاره اي؟»
گفتم: «سرباز.»
گفت: «قبل از تو يك نفر گفت پنجاه تومن مي دهد ببرمش اردبيل؛ سوار نكردم.»
گلويم خشك شد. به اين فكر مي كردم كه اگر بيشتر بخواهد چه كار كنم؟ با خود گفتم به او مي گويم مرا ببرد جلو ساختمان سپاه تا پولش را از دوستانم بگيرم و بدهم.
در ايستگاه سرعين خواست پياده ام كند. هوا سرد بود و روي زمين برف زيادي نشسته بود. گفتم مرا جلوي ساختمان سپاه ببرد. وقتي رسيديم گفتم: «صبر كن پولت را بياورم.»
گفت: «وقتي سوارت كردم با خودم گفتم از تو پول نمي گيرم.»
او رفت و من هم با ماشيني كه بچه هاي سپاه دادند به طرف خانه راه افتادم.

پي نوشتها:
۱- راوي: حسن طالبي متولد ۱۳۴۱ است. ليسانس الهيات دارد و دبير آموزش و پرورش است. دومين فرزند خانواده است و در عمليات هاي فتح المبين و والفجر چهار حضور داشته و از جانبازان جنگ است.
۲- دوم بهمن ماه ۱۳۵۹
۳- عوض نوتاش در دهم فروردين ماه ۱۳۴۱ به دنيا آمد و در نوزده سالگي در تاريخ يكم فروردين ماه ۱۳۶۱ در عمليات فتح المبين به شهادت رسيد.
۴- نيرومند كارمند شهرداري اردبيل است.
۵- فولادي بازنشسته سپاه است.
۶- مصطفي افضلي فرد از استادان دانشگاه هاي اردبيل است.
۷- كوه هايي در اطراف شوش كه به همين نام معروف بود.
۸- زند از شهداي روستاهاي اطراف شهرستان نمين است.
۹- سلمان مكاني، در نهم شهريور ۱۳۴۲ به دنيا آمد و در تاريخ چهارم فروردين ماه ۱۳۶۱ در هفده سالگي در عمليات فتح المبين به شهادت رسيد.
۱۰- عمليات فتح المبين ساعت سي دقيقه بامداد يكم فروردين ماه ۱۳۶۱ با رمز يا زهرا (س) در منطقه عملياتي غرب دزفول و شوش، منطقه غربي رودخانه كرخه در منطقه اي به وسعت دو هزار و پانصد كيلومتر آغاز شد.
۱۱- مرحوم عيسي پور كارمند اداره كل راه و ترابري استان اردبيل بود.
۱۲- اصغر صبور فرزند يدالله صبور در سوم ارديبهشت ۱۳۴۱ به دنيا آمد. صبور در دهم ارديبهشت ماه ۱۳۶۱ در منطقه عملياتي ام الرصاص در عمليات رمضان به شهادت رسيد.
 
هر عقیده ای هم که داشته باشی این‌ها سزاوار احترام هستن یک قدم برای خودمان برداریم،نه برای شهدا چون شهدا نیازی به ماندارند اگر درکوچه،خیابان وشهرهاهرعکس شهیدی رادیدیم به روحش یک صلوات هدیه کنیم کاردشواری نیست فقط کمی همت میخواهد انشالله شفاعت شهدانصیب همه ی ماخواهدشد پس اولین صلوات باخواندن این مطلب همه باهم به روح همه ی شهدا،امام شهدا،علما،وذوی الحقوق بفرستیم اگربامایی بسم الله شادی روح شهدا صلوت [

:: موضوعات مرتبط: شهید عوض نوتاش دولق , ,
:: برچسب‌ها: زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست»مقام معظم رهبری ,
:: بازدید از این مطلب : 158
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6

صفحه قبل 1 صفحه بعد

.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
تبلیغات
املاک نوتاش دربهارستان گلستان09127047528
درباره ما
به وبلاگ شهید نوتاش خوش آمدید
منو اصلی
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
پیوندهای روزانه
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان شهید عوض نوتاش دولق و آدرس notash1341.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.